هنوز یک دست و دو پایت مانده...
استجابت دعا…
بعد از عملیات «بازی دراز» با دلی شکسته رو به خدا کردم و گفتم: «پروردگارا! ما که توفیق شهادت نداشتیم، قسمت کن در همین جوانی کعبهات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت کنم…» مشغول دعا و در خواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم که شهید پیچک آمد. دستی به شانهام زد و گفت: «حاج علی، مکه میروی؟!» یکدفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم: «چطور مگر؟» خندید و ادامه داد: «برایم یک سفر جور شده است اما من به دلیل تدارک عملیات نمیتوانم بروم. با خود گفتم شاید شما دوست داشته باشید به مکه بروید!» سر به آسمان بلند کردم. دلم میخواست با تمام وجود فریاد بکشم: «خدایا شکرت…»
(از زبان خود شهید که برای یکی ازهمرزمانش بازگو کرده است)
هنوز یک دست و دوپایت مانده…
هر روز صبح با مادر برنامه رادیویی را گوش می کردیم که آخرین اخبار جبهه را اعلام می کرد. سال 59 بود و عملیات آزاد سازی بازی دراز. آن روز هم مثل همیشه منتظر شنیدن اخبار بودیم که مجری رادیو گفت شب گذشته دست راست علیرضا موحد فرمانده عملیات بازی دراز طی درگیری با نیروهای عراقی قطع شده. مادرم به صورت زد گفت: ای وای دست بچه ام قطع شد. گفتم مادر اشتباه می کنی فامیلی این فرمانده ای که مجری گفت موحد بود نه موحد دانش. با گفتن این حرفم کمی آرام شد. شب چندین بار با علیرضا تماس گرفتیم اما موفق به صحبت نشدیم. وقتی فهمیده بود خودش به مادر زنگ زد و گفت: حاج خانم من خوبم چیزی نشده. بعد آرام آرام شروع کرد به گفتن: مادر اگر یک انگشتم قطع شده باشد ناراحت می شوی؟ مادر گفت: نه علیرضا یک انگشت در راه اسلام چیزی نیست. گفت: اگر دوتا انگشتم از دست رفته باشد؟ باز همان پاسخ را شنید. گفت اگر سه تا انگشت؟ اینبار مادر گفت اگر یک دستت هم از بین رفته باشد بازهم کم است؛ هنوز یک دست و دوپایت مانده که در راه اسلام نداده ای. علیرضا نفس راحتی کشید و گفت: خیالم راحت شد. نمی دانستم چطور بگویم که مچ دست راستم قطع شده…(راوی:خواهر شهید)
صفحات: 1· 2