چرا از اطلسی های پژمرده خبر نمی گیری؟
مولای من تو کجایی ای بهانه باران بهاری؟ تو کجایی ای صدای نفس خسته زمین؟ تو کجایی ای سنگ صبورم…
مولا جان بیا و ببین اطلسی ها بر لب پنجره دلم پژمرده اند! بیا و ببین که خسته نشدم از اینکه هر روز خانه دلم را آبیاری می کنم به انتظار آمدنت اما تو نیامده ای و من همچنان در حسرت نگاهت نالانم…
مولای من! می دانم که منتظر خوبی نبوده و نیستم و کودک وار مشغول بازی های دنیایم اما خوب می دانی که تورا دوست دارم…
مولای من! نه قلمم بر کاغذ سیاه دلم می چرخد و نه زبانم نای نالیدن دارد از در فراق…
مولاجان! بیا و آبیاری کن دل پژمرده ام را..
ظهور تنها به معنای حضور نیست آقای من…
همین که عشقت را میهمان دلم کنی یعنی تو ظهور کرده ای در خانه محقر دلم
این روزها بیشتر از قبل نبودنت را در ماورای وجودم حس می کنم
من که لیاقت عاشق شدن را ندارم اما تو نیم نگاهی به این بنده روسیاه بیانداز و زنگار گناه را از دل چرکینم بشوی و مس وجودم را به طلای محبتت مبدّل گردان…
مولاجان دلتنگتم
به سیاهی دلم نگاه نکن؛ پریشانی اش را دریاب…
صفحات: 1· 2