چرا از اطلسی های پژمرده خبر نمی گیری؟
در جاده ای به بلندای یک هزار و صد و هفتاد و نه سال به انتظارت نشستم و به انتهای آن چشم دوخته ام. نه اینکه عاشق باشم نه؛ عاشقی در مسیر تو ادعای سنگینی است که از عهده حقیری چون من خارج است اما تنها در جاده نشسته ام تا بازیگر نقش پیرزن نخ فروش باشم تا نام مرا هم با کلافه سر درگم ذهنم در صف منتظرانت بنویسند
ببوسم خاک پاک جمکران را…
عاشق بودن لیاقت می خواهد که من ندارم؛ چگونه کسی که عاشق است بر صورت معشوق سیلی می زند و باد به قبقب می اندازد و سینه سپر می کند و خود را عاشق می خواند!
چگونه کسی که نمی تواند چشمانش را از زیبایی های دنیا بشوید می خواهد چشم در چشم مهدی فاطمه بدوزد؟!
منه عاجز در کوچه پس کوچه های تنهایی دلم چه پریشان به دنبالت می گردم به مانند کودکی که مادر خود را در میان شلوغی بازار دنیا گم کرده باشد! و تو ای مولای خوبان کجایی تا ببینی دل سیاهم بی تو، اسیر کوهی از تنهایی شده است…
صفحات: 1· 2