کوچه های بی تاب......
کوچه ای در شهر
غریب…
مردی که عظمتش سکوت شب را میشکند
آرام و باوقار قدم بر میدارد…تا از منزل آسمانیش خارج شود…
مرغان امشب عجیب پریشان شده اند،دامانت را به منقار گرفته، رها نمیکنند…
کجا میروی پدر؟
که حتی مسمار در گوشه ی پیراهنت را سفت در آغوش گرفته و از خود جدا نمی کند.
نگاهی به آسمان داری و زیر لب با خدایت نجوا میکنی…
گوش کن…دیوارهای کوچه ضجه میزنند…
و با عبورت …نور کوچه کم سو تر میشود …
احتیاجی به نور نیست چهره ات شب را مثل روز روشن می کند…
صدای الله اکبر تمام شهر را درمی نوردد
نمازگزاران منتظرند
اشهد ان لا اله الا الله …همه بر میخیزند
اشهد ان محمد الرسول الله … یادش قلبت را آرام میکند
اشهد ان علی ولی الله…لبخندی به لب در محراب می ایستی
ناشناسی در میان رکوع چشمها ،با چشمان دریده نگاهت میکند…
الله اکبر…رکوع…سمع الله لمن حمده…سجود
عجب سجده ای…تمام وجودت از خوف خدا می لرزد…
میداند کجا باید تو را از ما بگیرد…
با تیغ میدود…و هنوز بر نخواسته ای…الله اکبر الله اکبر الله اکبر
جبریل فریاد میزند:به خداوند قسم پایه های هدایت فروریخت…
و در میان محراب با لبخندی به لب و چشمانی پر از شوق برای دیدار پروردگارت…
عطر فزت برب الکعبه در عالم می پیچد…
کودکان یتیم کوفه با گریه از خواب بر میخیزند…
تمام نخل ها رنگ از رخسارشان پریده و اینبار چاه های کوفه فریاد میزنند، غم دل هایشان را…
و هنوز بعد گذشت هزار و اندی سال، یتیم توایم پدر …یاعلی
تو گل کعبه و پر پر شده ی محرابی