اين چيه پوشيدي تو اين گرما ؟!
گرما بود، انگار از آسمان آتش مي باريد…
صورتش گل انداخته بود و عرق بود كه مدام از سر و روش روان بود، چادر مشكي انگار يه تيكه آتش شده بود به تنش، اما باز هم سعي مي كرد خوب خودشو بپوشونه…
لب هاي پر خنده دختركان بي حجابي كه از كنارش رد مي شدند، گواهي از به سخره گرفتن پوشش او در اين گرماي وحشتناك مي داد، گاهي هم كسي بود كه متلكي بيندازد و او را به بغل دستي اش نشان دهد…
گرمت نيست؟ … اين چيه پوشيدي تو اين گرما ؟…. كولر بدم خدمتتون ؟…
پاهايي كه ديگه توان كشيدن بدنش رو نداشت و گرمايي كه ديگه غير قابل تحمل بود، انگار عرصه رو بد جور بهش تنگ كرده بود، ديگه به خونه نزديك مي شد و فكر اينكه سريع از اين شرايط نجات پيدا مي كنه لحظه اي رهاش نمي كرد…
در رو باز كرد، داخل شد و بعد از بستن درب خونه، چادرشو از سر برداشت، نگاهي بهش انداخت، احساس حقارت عجيبي مي كرد، همون جا تو حيات چادر مشكي رو به گوشه اي پرتاب كرد، انگار چيزي رو از خودش مي روند كه به خاطرش خيلي زخم زبون خورده بود، به اتاق كه رسيد خودشو جلو كولر رها كرد، درجواب سوال مادر كه پرسيد چرا اينقدر خسته اي؟ گفت؟ خيلي گرمه… اما فقط گرما نبود، بار سنگين چشم هاي دريده دختركان بي حجاب و لب هاي به سخره باز شده آنها در كوچه و خيابون، از اين گرما بدتر بود…
شربت خنك رو كه لاجرعه سر كشيد، خودشو به خواب سپرد …
صفحات: 1· 2