رفيقي كه خواست و شهيد شد، رفيقي كه نخواست و ماند!
اگرچه داودآبادي در اين كتاب خاطرات خود و رفيق شهيدش را بيان كرده است اما با خواندن آن ميتوان به حال و هواي جبهه و رابطه برادرانه رزمندگان با هم پي برد.
داودآبادي درباره دليل انتخاب اين نام براي كتابش ميگويد: «چون شهید کاظمزاده برای من جان و روح بود و تنها شهیدی بود که من یک ماه قبل از شهادت، جلوی خود او، تا لحظه جان دادنش، برایش گریه میکردم که از صبح خودش گفت من امروز بعدازظهر شهید میشوم. خیلی داستان مفصل و زیبایی دارد. این که میگویم داستان، نه به معنای خیالی چون تمامش خاطره است، نه رویا است نه تخیل است. خاطره و اتفاقی است که بین من و آن شهید رخ داده است.»
یک روز قبل از شهادت در ۲۲ مهر ۱۳۶۱ - ارتفاعات سومار- نفر اول از سمت راست داودآبادي و نفر دوم از راست شهيد مصطفی كاظمزاده
شهید مصطفی کاظم زاده در ۹ شهریورماه ۱۳۴۴ در محله شاهپور متولد شد. این کتاب به زندگینامه، آشنایی، آشنایی با امام، عضویت در حزب الله شرق تهران، حضور در جبهه و آشنایی با رزمندگان دفاع مقدس، عملیات رمضان، وصیت نامه خوانی، تشییع و شهادت و . . . به همراه آلبوم تصاویر و اسناد منتشر شده در مطبوعات کشور در هنگام شهادت وی می پردازد.
كساني كه كتابهاي قبلي حميد داودآبادي را خوانده باشند حتما ميتوانند حدس بزنند كه با چه متني روبرو خواهند شد؛ متني پر از بخشههاي جذاب و خواندني كه همراه با راوي ميتوان خنديد و گريه كرد. تجربه روبرو شدن با دفاع مقدس از پنجره رفاقت دو رزمنده نوجوان را از دست ندهيد.
آخرين بوسه داودآبادي بر پيكر رفيق شهيدش
اين كتاب را موسسه شهید احمد کاظمی منتشر و در ۳۲۰ صفحه و قيمت ۴۸۰۰ تومان وارد بازار كرده است. براي خريد اين كتاب ميتوانيد از طرق زير اقدام كنيد: ۰۹۱۳۷۲۷۵۶۳۳ – ۰۹۱۳۶۸۷۵۶۳۳ – ۰۳۳۱۲۶۱۶۶۸۸
بخشهايي از اين كتاب به شرح زير است:
داخل سنگر کنار یکدیگر دراز کشیدیم.سقف آنقدر کوتاه بود که حتی نمی شد به راحتی نشست. شروع کرد به خنده و با خوشحالی گفت:امروز من میرم.
گفتم: اول بگو ببینم این مسخره بازی چیه که از صبح درآوردی؟مگه تو نبودی که همش می گفتی بیا عکس بگیریم، ولی حالا که من می گم عکس بگیریم، حضرتعالی ناز می کنی؟ که چی من رو جلوی بچه ها ضایع کردی؟
یک دفعه پرید وصورتم را بوسید و با خنده گفت: اصلا ناراحت نشو، فکرش هم نکن. من امروز بعداز ظهر میخوام برم!
تعجبم بیشتر شد، گفتم: خوب کی میخوای تشریف ببری؟ با همان شادی دستهایش را به هم مالید و گفت: من…امروز شهید میشم!
فکر کردم این هم از همان شوخی های جبهه ای است که برای همدیگر ناز می کردیم. در حالی که سعی میکردم بخندم،گفتم :از این شوخی های بی مزه نکن که اصلا خوشم نمی آد، اونم درباره تو.
ولی شوخی نمی کرد. اگر میخواست شوخی کند با قهقهه و خنده همراه بود، حالا چهره اش جدی جدی بود. سعی کردم با چند شوخی مسئله را تمام کنم و حرف را به موضوعات دیگر بکشانم، که گفت:حمید جون دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافطی کنم. اشک از دیده گانش جاری شد با پشت دست اشک های مروارید گونه اش را پاک کردم و او شروع کرد به توصیه درباره امام…چه کار باید میکردم؟
اصلا چه کار می توانستم بکنم؟ مصطفی داشت می رفت؛تنهای تنها. من اما نمی خواستم بروم. اصلا اهل رفتن نبودم. نه می خواستم خودم بروم و نه می خواستم مصطفی برود. تازه او را کشف کرده بودم. اصلا اینکه کسی با او رفیق شود آزارم می داد. می خواستم مال من باشد فقط و فقط. حالا او داشت می رفت او داشت می شد رفیق نیمه راه.
من که می ماندم!من که اصلا اهل رفتن نبودم. جایم خوب بود. تازه داشتم جای خودم را در دنیا پیدا و اثبات می کردم. یک آن خود خواهی همه وجودم را گرفت. به من ربطی نداشت که مصطفی به چه رسیده و چه خواهد شد. مهم برای من این بودکه ماندن مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزشتر بود تا رفتنش. حالا باید چه طوری او را از رفتن منصرف میکردم؟
…بدون شک دست خودش بود. مگر نه این که من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس می کرد که نرود، حتما می توانست دل خدا را به دست بیاورد.
پس باید کاری می کردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمی گرداندم!
صفحات: 1· 2