رفيقي كه خواست و شهيد شد، رفيقي كه نخواست و ماند!
همين جذابيت و مورد توجه واقع شدن هم باعث شد تا داودآبادي به فكر اين بيفتد كه خاطراتش با شهيد كاظمزاده را در قالب كتابي مجزا سر و سامان دهد. كتابي كه عنوان «ديدم كه جانم ميرود» نام گرفت و رسيدن آن به چاپ پنجم طي پنج ماه نشان داد كه ماجراهاي اين رفاقت سه ساله ظرفيت بالايي براي ديده و خوانده شدن داشته است.
مصطفي و حميد در سال ۵۸ با هم آشنا ميشوند و اين رفاقت تا ۲۲ مهر سال ۶۱ ادامه پيدا ميكند. آنها با آن سن و سال كم در چادر وحدت جلوي دانشگاه تهران با منافقين بحث ميكنند، با هم به هر طريقي شده رضايت خانوادهها را براي رفتن به جبهه جلب ميكنند، با هم در گيلان غرب همسنگر ميشوند و با هم… نه، ديگر با هم نه؛ اينبار مصطفي شهيد ميشود و حميد ميماند. ساعت شانزده و چهل و پنج دقيقهي روز ۲۲ مهرماه سال ۶۱ در سومار.
اتفاقا بيست سال بعد در همان ساعت و همان روز ولي نه در سومار كه در گلزار شهداي بهشت زهراي تهران، بر سر مزار شهيد كاظمزاده دوباره حميد و مصطفي همراه با خانوادههايشان جمع ميشوند. البته اينبار براي رونمايي از كتاب خاطرات اين دو دوست. ابتكار رونمايي از كتاب در همان ساعت و روز شهادت شهيد كاظم زاده يكي ديگر از جذابيتهاي «ديدم كه جانم ميرود» بود.
صفحات: 1· 2