روزه داران محترم ایست؛ روزه خواران بفرمایید!
آفتاب آسمان را دو نیم کرده بود و پیاپی به زمین و زمینیان تازیانه هایی از جنس آتش می زد. هوا داغ بود و لب و دهنم خشک. از خشکی به چوب پرداخت نشده نجاری، شبیه بود. عرق صورتم را با دستمال کاغذی مچاله شدهای که در دست داشتم، پاک کردم و بدون اینکه امیدی به روشن شدن کولر تاکسی داشته باشم، چشم به شمارههای چراغ قرمز دوخته بودم. هر کدام از شمارهها که یکی یکی میآمدند و میرفتند، نوید وزیدن نسیمی از پنجره تاکسی را میدادند. راننده خودروی مدل بالایی که کنار ما ایستاده بود، زیر باد خنک کولر ماشینش، آدامس میجوید و هر از چند گاهی بطری آب پرتغالش را سر میکشید.
با اینکه ماه مبارک رمضان از نیمه هم گذشته بود و 20 روزی میشد که روزه میگرفتم، اما دلیل اینکه وسوسه روزه خوردن به سراغم آمده بود را نمی فهمیدم. صدایی از درونم میگفت: «توی این هوای داغ، چرا باید به بدنت 16، 17 ساعت، تشنگی و گرسنگی بدی؟ الان در وضعیت عسر و حرج قرار داری. بیشتر ازاین تشنگی بکشی، مرتب گناه شدی …» صدای جیغ لاستیک های همان ماشین، رشته افکارم را پاره کرد. چراغ در حال سبز شدن بود و راننده تاکسی در جواب حرکت نمایشی ماشین کناری، فریاد زد: بفرما داداش بفرما… اصلاً کل خیابون مال شما …
صفحات: 1· 2