• تماس  

یادگاری

23 آبان 1394 توسط 313

وقتی گروهک های ضد انقلاب تصمیم به حمله می گرفتند در داخل شهر زمزمه های حمله شنیده می شد و مردم بایستی برای چند روز و یا چند هفته آذوقه تهیه می کردند چون وقتی حمله میشد مردم قادر نبودند در شهر رفت و آمد کرده و به زندگی روزمره خود بپردازند .ما نیز مانند بقیه مردم به تهیه آذوقه اضافی و نان می پرداختیم . مادر نان ها را خشک می کرد و در سفره های پارچه ای نگه می داشت و هنگام استفاده با پاشیدن آب روی آنها، نان ها نرم می شد.
وقت حمله کسی قابل شناسایی نبود. شبها از هر جا نوری دیده می شد به آنجا حمله می شد . خیلی از شبها برق شهر هم قطع می شد و ما با چراغ خیلی کوچک نفتی ( گردسوز) سر می کردیم . به همین خاطر شبها پشت پنجره ها پتو می آویختیم تا همان نور کم و ضعیف هم به بیرون درز نکند
از شب تا صبح فقط صدای شلیک گلوله و خمپاره به گوش می رسید . به خاطر تاریکی شهر از منور برای شناسایی مواضع دشمن استفاده می شد .
گاهی اوقات از پشت بام صدای رفت و آمد و شلیک گلوله شنیده می شد و آنوقت بود که ما نفسهایمان را حبس می کردیم چون نمی دانستیم چه کسانی آن جا هستند . گروهک ها یا نیروهای خودی ؟ ؟
صبح که جنگ آرام تر می شد با اجازه پدر و با کنجکاوی به حیاط می رفتیم و تعداد گلوله هایی که به درو دیوار حیاط خورده بود را می شمردیم و یا اگر تکه های خمپاره ، چتر منور و پوکه ی گلوله ای بود جمع کرده و بین خودمان تقسیم می کردیم . ( برای یادگاری ) با دیدن پوکه ها ، پدر نوع آنها را به ما توضیح می داد .


س. سعادتی

ادامه دارد…

 1 نظر

اسلحه

16 آبان 1394 توسط 313

گروهک های منافق کومله و دمکرات بدلیل شناسایی نشدن و نفوذ در بین و شهر از لباسهای محلی استفاده می کردند و همرنگ مردم شده و به این ترتیب می توانستند وارد شهر ها شده و به نیات سوء خود اعم از ( خبر چینی- رعب و وحشت- تهیه آذوقه و عملیات ) بپردازند . به همین دلیل نیروهای نظامی علاوه بر جاده ها د ر ورودی و خروجی شهر ها نیز (ایست – بازرسی ) تعبیه کرده بودند تا مسافران و وسایلشان را کنترل کنند.
یکی از این روزها ما قصد سفر کردیم و سوار مینی بوسی شدیم که ما را به مقصد می رساند ، برادر کوچکم اسلحه ای بزرگ داشت و خیلی اصرار کرد که آن را هم با خود ببریم . این اسباب بازی چون بزرگ بود در ساک جا نشد و مجبور شدیم آن را دستی حمل کنیم . اسلحه ای که خیلی شبیه کلاشینگف واقعی بود . چند کیلومتری بود که حرکت کرده بودیم که ماشین را نگه داشتند . برادر پاسداری وارد ماشین شد و از مسافران خواست تا پیاده شده و وسایلشان را برای بازرسی آماده کنند . وقتی نوبت به ما رسید من در حین جابجایی اسلحه را برداشتم و پیاده شدم در این حین برادر پاسدار لبخندی زد و از من خواست اجازه دهم تا اسلحه را دستش بگیرد . اسلحه را گرفت و بعد از بازرسی دوباره به من پس داد . وقتی بازرسی تمام شد آنها از مسافران به خاطر همکاری تشکر کرده و رفتند .
شنیدیم که آن برادر با بیسیم می گفت : (( گزارش اشتباه بود. اسلحه گزارش شده یک اسباب بازی بود که دقیقا بازرسی شد . تمام ))

س. سعادتی

ادامه دارد……

 نظر دهید »

امنیت جاده

13 آبان 1394 توسط 313

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی گروهکهای منافق در داخل کشور زیاد شده و با عناوین مختلف فعالیت می گردند که گروهک های کومله و دمکرات نیز از این گروها بوده و در استان کردستان فعالیت داشتند . در آن زمان شهرهای کردستان نا امن شده بود و مدام به شهر ها حمله می شد . آسایش را از مردم ربوده و وحشیانه به کشتار همه و همه ( نظامی- سپاهی و مردم بی دفاع ) می پرداختند و به هیج کس رحم نمی کردند . به همین خاطر در جاده های استان کردستان نیروهای امنیت جاده وجود داشت . یعنی در کنار جاده ها به فواصل معینی از نیروهای ارتشی و سپاهی مستقر بودند تا گروهک ها به ماشینهای در حال تردد که عموما مردمی بودند حمله نکنند و در صورت حمله با آنها درگیر می شدند و در این را چقدر شهید داده ایم . ( راهشان پر رهرو باد ) این گروهکها از نیروهای نظامی بخصوص سپاهی ها متنفر بودند بطوریکه اگر یک نیروی سپاهی به دام آنها می افتاد فقط به کشتن او اکتفا نمی کردند بلکه با بریدن سر و یا تکه تکه کردن جسد او و به نمایش گذاشتنش از مردم زهر چشم می گرفتند و آنها را تهدید می کردند تا با نیروهای نظامی همکاری نکنند .


س. سعادتی 

ادامه دارد…

 1 نظر

کتاب

29 اردیبهشت 1394 توسط 313

 مادرم با اینکه خانم جوانی بود ولی از اعتقادات محکمی برخوردار بود حتی با قرار گرفتن درمحیط های مختلف از حجاب و چادر خود دست نمی کشید و همچنان مشوق ما نیز بود. آنقدر با همسایگان مهربان بود که دراندک زمانی دوستان زیادی پیدا کرده بود ایشان چادر را حیاء یک خانم می دانست و اگر کسی از ایشان درخواست میکرد تا چادر یا مقنعه ای بدوزد با کمال میل قبول میکرد و حق الزحمه ای هم دریافت نمی کرد. می گقت: « حیاء قیمت ندارد هروقت او چادر سر کند و ثوابی برایش نوشته شود شامل من هم می شود و این کافیست.» این ایمان و اعتقاد مادرم به این خاطر بود که ایشان شدیدا اهل مسجد و منبر بودند.

با شروع جنگ تحمیلی، گروهک های ضد انقلاب و منافقان  نیز شکل گرفته و استان کردستان از مناطق نا امن کشور شده بود. ما مجبور بودیم با احتیاط زندگی کنیم.

در آن روزهای سخت پدر و مادر همیشه چیزهایی برای پنهان کردن داشتند و ما نیز همیشه کنجکاو بودیم تا آن چیزهای پنهان را ببینیم. بالاخره آن روز فرا رسید. پدر تعدادی کتاب آورد و ما را صدا کرد و گفت :« بچه ها این همان چیزهایی است که پنهان کرده و فعلا خواهیم کرد. این کتابها شامل رساله امام خمینی(ره) و کتابهای شهید مطهری(ره) هستند. رساله آقا، چون مقلد ایشان هستیم و کتابهای شهید مطهری که خیلی مفید هستند همان مطهری که بدست منافقان شهید شد. از این به بعد می توانید آنها را مطالعه کنید ولی همچنان محتاط، چون اینجا امن نیست و ما فعلا قصد رفتن نداریم».

اولین کتابی که از معلم شهید مرتضی مطهری(ره) مطالعه کردم مساله حجاب استاد بود. آن موقع من معنای واقعی کلمات را نمی فهمیدم ولی احساس غرور می کردم. چون پدر از معلم و استاد شهید با غرورصحبت می کرد  و می گفت:  امام فرمودند: « مطهری پاره تن من بود».    

  

س. سعادتی

ادامه دارد…

 1 نظر

چادر مشکی...

19 اردیبهشت 1394 توسط 313

 وقتی وارد مقطع راهنمایی شدم با همان چادر معمولی به مدرسه می رفتم ، البته آن زمان چادر مشکی را فقط برای مجلس ترحیم و روضه یا خانم های مسنی که به خانه خدا مشرف شده و حاجیه خانم بودند سر می کردند.

چند سالی بود که انقلاب شده بود و چادر مشکی ساده (کیفی) تازه مد شده بود که معمولاً خانم معلم های پرورشی ، انقلابی ها و.. سر می کردند که به آنها خواهران زینب می گفتند.

وقتی معلم پرورشی ما می دید که در جمع تمام دانش آموزان فقط منم که چادر سر می کنم ازمن پرسید: «چرا چادر سر می کنی و چرا رنگی؟» گفتم: «خانم من دیگه چند سالی است که به سن تکلیف رسیدم پس باید حجابم را رعایت کنم و مادرم گفته چادر حجاب کامله، و فقط مادرم چادر مشکی داره من ندارم».  (آن زمان چادر در کردستان رسم نبود چون لباسهای محلی بلندی داشتند).

یک روز معلم با تدبیرمان هدیه ای به من داد و شاید جایزه ی با حجاب بودنم را. جایزه ام را باز کردم دیدم یک قواره چادر مشکی است. آنقدر خوشحال بودم که در پوست خود نمی گنجیدم. ایشان گفتند: «بده مادرت چادرت را بدوزد و از این به بعد چادر مشکی سر کن و حجاب کاملت را با این چادر سنگین تر کن». با خوشحالی از او تشکر کرده و به خانه آمدم وقتی پدر و مادر جایزه ام را دیدند خوشحال شده و نوع هدیه دادن ایشان را تحسین کردند.

فردای آن روز چادر و مقنعه مشکی ام را سر کرده و را هی مدرسه شدم، احساس می کردم خیلی بزرگ شده ام و فکر می کردم در آسمانها راه می روم و از آن به بعد تمرین می کردم که مثل خانم معلمم رویم را بگیرم واز او یاد می گرفتم که چطور راه برم و چگونه باید برخورد کنم  و اینکه همیشه چادرم تمیز و مرتب با شد و….

به کمک پدر، مادر و معلم های مهربانم واقعا بزرگتر می شدم و می توانستم حرفهای آنها را درک کنم.

دیگر سخنان رزمندگان و شهدا را که روی دیوارهای شهر نوشته شده بود را می فهمیدم و افتخار می کردم که می توانم به آنهاعمل کنم: «خواهرم سیاهی حجاب تو رنگین تر از خون من است »

«ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است

                                   ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است» 

 س.سعادتی

ادامه دارد…

 2 نظر

دختر خمینیِ...

29 فروردین 1394 توسط 313

 

یادم می آید از وقتی که دختر بچه کوچکی بودیم؛ مادرم برای من و خواهرم چادر سفید گل گلی می دوخت. چادر ما همه چیز بود.  در بازیهایمان گاهی زیر انداز، گاهی دیوار و سقف خانه و گاه گاهی با چین دار کردن سر آن تو عروس درست می کردیم و بر سر عروس بازی هایمان می گذاشتیم.

وقتی کلاس اول بودم، انقلاب نشده بود و سر صف مدرسه در حین خواندن سرود ملی و بالا بردن پرچم باید همه روسری را در می آوردیم. وگرنه تنبیه می شدیم و سال بعد که انقلاب شد دیگر همه باحجاب شدیم و تنبیهی در کار نبود. به سن تکلیف که رسیدم دیگه فهمیده بودم که حتماً باید حجابم کامل باشد و رعایت نکردن آن گناه است. آن زمان ما به علت شغل پدرم در یکی از شهرهای مرزی(کردستان) زندگی می کردیم که با انقلاب و جنگ های داخلی مصادف بود.

مادرم روسری سرمه ای رنگ بزرگی برایم دوخته بود تا در حین مدرسه رفتن سر کنم. یک روز که همراه با دوستم از مدرسه برمی گشتیم؛ پسر13 یا 14 ساله ای با شیطنت آمد و روسری من را از سرم برداشت و فرار کرد و کمی دورتر آن را در وسط خیابان انداخت و با لهجه کردی فریاد می زد: «این دختر خمینیِ،  این دختر خمینیِ».

  من ترسیده و گریه می کردم ولی دوستم که چند سالی بود با هم دوست بودیم و از اهالی همان شهر بود؛ رفت و روسری من را آورد و آن را همانطور کثیف و خاکی سر کردم.

وقتی به مادرم گفتم؛ ایشان لبخندی زد و گفت: «دخترم باید افتخار کنی دیگر بزرگ شدی و چیزی داری که خیلی ها ندارند. باید خیلی مواظب حجابت باشی. نترس و افتخار کن که تو را دختر آقای خمینی می دانند. دختر آقا باید خیلی بهتر از این ها باشد. آقا  خیلی جنگیده تو هم باید بجنگی» هرچند جملات مادرم را خیلی نمی فهمیدم ولی دانستم باید محکم باشم.

س.سعادتی

ادامه دارد….

 

 1 نظر

درباره وبلاگ

همه عمر بر ندارم سراز این خمار مستی؛ که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی؛ تو نه مثل آفتابی، که حضور و غیبت افتد؛ دگران روند و آیند و تو.... همچنان که هستی؛ دل دردمند ما را، که اسیر توست یارا؛ .به وصال مرهمی نه، چو به انتظار خستی اللهم عجل لولیک الفرج

موضوعات

  • همه
  • سین یعنی سلامتی
  • حرفهای خودمونی
  • اخلاق
  • سیاسی
  • علمی
  • اجتماعی
    • زندگی
      • آشپزخونه من
      • نکات خانه داری
  • روانشناسی
    • مشاوره
  • احکام
  • پژوهشی
  • خبر خبر
  • پاتوق کتاب
  • چفیه خاکی
  • جام ولا
  • 30نما
  • شبهه
  • تاریخ نگاری
    • مناسبت روز
  • تصویر روز
  • معرفی نرم افزار
  • معرفی نرم فزار
  • خاطره نویسی

امکانات وب

كد تقويم

قالب وبلاگ


حرم فلش - ساعت فلش برای وبلاگ و سایت

آمارگیر

آمارگیر

قالب وبلاگ

آهنگ وبلاگ

نماز حاجت
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس